دانه

روزی دانه ای که کسی او را نمی دید و فقط پرندگان قصد خوردن او را داشتند به خدا گفت: ای خدا چرا مرا کوچک افریدی؟ خدا گفت: تو باید خودت را از همه پنهان کنی تا همه تو را ببینند. دانه منظور خدا را خوب نفهمید ولی زیر خاک رفت. چند سال بعد دانه به درخت بزرگ و قشنگی تبدیل شد که دیگر هیچ کس نمی توانست او را نادیده بگیرد.

نظرات 2 + ارسال نظر
اسکندری سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:54 ب.ظ http://1920.blogsky.com

داستاناتو خوندم
قشنگ مینویسی
ادامه بده
هیچ وقت از نوشتن خسته نشو
بعضی وقتا روی کاغذ هم بنویس لذت بخشه
تمرین کن خطاطیو
چون زشته که یه نویسنده خطش خوب نباشه
تو استعداد داری مهدی
موفق باشی

اسکندری سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:55 ب.ظ http://1920.blogsky.com

راستی یادم رفت
قدر پدر مادرتم بدون
و قدر زحمتاشونو
سال خوبی داشته باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد