پسر حواس پرت

تازه بارون قطع شده بود و رنگین کمون توی آسمون دیده می شد. پسری از خونه اش بیرون آمد. رنگین کمان را دید و خوشحال شد.
وقتی می خواست از خیابون رد شود همش به رنگین کمون نگاه می کرد که یک دفعه با یک ماشین تصادف کرد. یک آدم نیکوکار او را به بیمارستان برد. وقتی پسر خوب شد ، تصمیم گرفت دیگر حواسش را در خیابان و جاهای خطرناک جمع کند و مراقب خودش باشد.

مورچه مغرور

یه مورچه ای بود که هیچوقت کار نمی کرد. اون فکر می کرد که اگر کار نکند ، قویتر می شود . دوستانش غذا جمع می کردند و به لونه می بردند. وقتی آنها رفتند مورچه مغرور به طرف غذا ها می رفت و تمام آنها را می خورد. دوستانش خیلی ناراحت شدند .آنها تصمیم گرفتند که وقتی غذا پیدا کردند ، به یه جای دیگه ببرند. روز مورچه مغرور ، خیلی منتظر ماند و از گرسنگی داشت تلف می شد. اما دوستانش او را تنها گذاشته بودند و غذایی برای خوردن نداشت. مورچه مغرور چند روز هیچی نخورد و ضعیف شد. چون ضعیف شده بود قدرت نداشت و داشت از گرسنگی می مرد. دوستانش آمدند و اوضاع بد او را دیدند. به او غذا دادند و مورچه مغرور تصمیم گرفت از فردا همراه دوستانش به جنگل برود غذا پیدا کند.

بچه معتاد به کامپیوتر

به نام خدا

یه روز یه بچه رفته بود کافی نت و یک ساعت بازیهای جنگی کامپیوتری  انجام داد. فردا بازهم به کافی نت رفت و این بار دو ساعت بازی کرد. فردا باباش در خونه را قفل کرد ولی او از در بالا رفت و خود را به کافی نت رساند. او هر روز بدون اطلاع پدر و مادرش به کافی نت می رفت که یه روز چشمانش درد گرفت و دیگر نتوانست کامپیوتر بازی کند. او فهمید که کامپیوتر فقط برای بازی نیست ولی دیر شده بود.

گنجشک کوچولو

 یک روز یه گنجشک توی لونه اش خوابیده بود. که یه بچه لونه ی او راخراب کرد. گنجشک کوچولو خیلی ناراحت شد. مدتی گذشت که گنجشک کوچولو دنبال علف ، کاه و برگ خشک می گشت ولی چیزی پیدا نکرد. تااینکه گنجشک های دیگر متوجه شدند و هر کدام برای او یک ذره علف آوردند ولی چون تعداد گنجشکها زیاد بود کلی علف جمع شد. گنجشک کوچولو توانست لونه جدیدش را درست کند.گنجشک کوچولو خیلی خوش حال شد و لونه جدیدش را دوست داشت .

گل مغرور

به نام خدا                  
یکی بود یکی نبود. توی یک پارک قشنگ گل مغروری زندگی می کرد. اسم این گل ، گل نرگس بود. گل نرگس عادت بدی داشت. او فکر میکرد از همه قشنگتر است. یک روز به گل رز گفت: من در این پارک از همه گل ها زیباتر هستم حتی از تو! گل رز ناراحت شد ولی جوابی نداد. گل نرگس به سراغ گل های دیگر رفت و به گل های دیگر همان حرفی که به گل رز زده بود ، را گفت.بقیه گل ها هم ناراحت شدند و پیش گل نرگس نمی رفتند. دو روز گذشت. یک پسری توی پارک داشت قدم می زد. چشمش به گل نرگس افتاد. پسر گل نرگس را از توی خاک کند. اون موقع گل نرگس خیلی دردش آمد و فهمید که تنهایی خطرناک است و نباید با غرور خود دوستانش را از دست می داد. ولی دیگر دیر شده بود.

تولد امام زمان (عج)

یکی بود یکی نبود توی  یک خانه ی قشنگ پسری به نام مهدی زندگی می کرد. مهدی تولد امام زمان(عج) به دنیا آمد. به خاطر اینکه مهدی روز تولد امام زمان (عج) به دنیا آمد ، اسمش را مهدی گذاشتند. یکشنبه تولد امام زمان (عج) بود . به خاطر همین مهدی اون روز را جشن گرفت و پدر بزرگ و مادر بزرگ برای او کادویی آوردند.

دو دوست

دو دوست با هم خیلی صمیمی بودند . اسم اولین دوست آرش بود و دومی مهدی بود. اون دو دوست خیلی با هم صمیمی بودند و هر روز توی حیاط به بازی می آمدند. یک روز آرش می خواست خانه اش را عوض کند . چند روز بعد خانواده آرش رفتند. مهدی از آن به بعد خیلی تنها بود و دلش برای آرش تنگ شده بود. یک روز خانواده مهدی به دیدن خانواده آرش رفتند و دو روز آنجا ماندند. مهدی دیگر دلتنگی نداشت و دیگر ناراحت نبود.

دوستان درخت

یکی بود یکی نبود. توی یک جنگل قشنگ درختی زندگی می کرد . درخت  دوتا دوست داشت اولین دوست او گل نرگس بود و دیگری گل رز بود. گل نرگس با درخت خیلی دوست بود . گل رز هم همین طور یکی از شب ها بادی وزید و گل نرگس و گل رز را با خود برد . درخت اون موقع خواب بود .فردا وقتی درخت از خواب بیدار شد .متوجه شد گل نرگس و گل رز نیستند . او فکر کرد دوستانش رفتند هواخوری .مدتی گذشت و هیچ خبری از دو دوست درخت نبود. درخت خیلی ناراحت شد. یک روز باد دو تا دونه برای درخت آورد و درخت از دونه ها مواظبت کرد. اولین دونه گل نرگس بود و دومین دونه گل رز . مدتی گذشت و دونه ها بزرگ شدند. درخت از اون موقع با دوستان جدیدش زندگی می کرد و دیگر ناراحت نبود.

داستان میمون کوچولو و نارگیل

یکی بود یکی نبود. توی یک جنگل زیبا میمون کوچولوی بازیگوشی زندگی می کرد. میمون کوچولوی ما خیلی بازیگوش بود . او یک روز یک نارگیل بزرگی دید. او فکر کرد که نارگیل یک توپ است. و بعد با نارگیل شروع کرد به بازی کردن . میمون کوچولو نارگیل را به طرف رودخانه شوت کرد و  نارگیل درست افتاد توی رودخانه.  میمون کوچولو خودش را انداخت توی رود خانه جریان آب زیاد بود . هرچه میمون کوچولو سعی می کرد نمی توانست به نارگیل برسد. میمون کوچولو مجبور شد از رودخانه بیرون بیاید و از اینکه توپش را از دست داده بود خیلی ناراحت بود. اون موقع میمون کوچولو متوجه شد هوا تاریک شده است. میمون کوچولو سر راه دید یک نارگیل دیگر دید و آن را برداشت و به خانه برد. میمون کوچولو با خوشحالی به طرف خانه اش دوید. میمون کوچولو دیگر غم و غصه نداشت و ناراحت نبود.